کیمیای نازم، دیروز دخترعمه من خونه مون مهمون بود که یه دخمل ۴ ساله داشت، و شما گل نازم میخواستی عروسک کچل اونو از دستش بگیری، اما اون نمی داد!
و شما اولش (شرمنده!) کولی بازی درمیاوردی و گریه میکردی! دیدی نمیده!
بعدش هی غر غر کردی و نق زدی، دیدی نمیده!
بعدش یه لحظه مامانش بهت داد اما اون نینی داشت گریه میکرد و عروسکش رو میخواست!
آخرش نینی عروسک خودش رو گرفت، و تو برای اینکه با نینی دوست شی رفتی از اتاقت کیف کوله ات رو آوردی و یکی از چند تا عروسک ریزه میزه ای که توی اونه و خیلی دوستشون داری رو دادی به نینی که باهات دوست شه و عروسکش رو بهت بده، اما.....
اون نینی عروسکت رو پرت کرد زمین و دل عسل من رو شکست....
چه شکستنی... از ته دل شروع کردی به گریه....
از این کارت خیلی خوشم اومد و واقعا خوشحال شدم که فکر کردی و فکرت رو پیاده کردی. اینکه چطور میتونی به هدفت برسی... اما هنوزم توی دلم انقدر از اون لحظه که جلوی چشمت عروسکت به طرفی پرتاب شد ناراحتم که نگو.... ولی عزیزم همیشه که نمیشه توی ناز و روی پر قو باشی، یه کمی هم از این مدل رفتارهای ناگوار ببینی بد نیست برات!!! بلکه یه کمی از لوس بودن دربیایی...
فرشته کوچولوی من، امروز بابایی داره میاد و واسه تو یه عالمه سوغاتی خریده!
پ.ن: باورم نمیشد وقتی بابا رو دیدی نشناختی و ازش خجالت کشیدی و دویدی پشتم قایم شدی!!! البته ۵-۶ دقیقه بعد انگار یادت افتاد که باباته!!!