شیرینی من روز جمعه بردیمت پارک قیطریه که سرسره و الاکلنگ بازی کنی، آخه سری پیش همچین نگاه وسایلا میکردی که نگو.... اما چون هوا یه کم سرد بود سوارت نکردم، گفتم توی دلت نمونه، بردمت سرسره و الاکلنگ و ماشین موزیکال چرخشی سوارت کردم.
خوشگلم فضای سربسته نمی برمت که مریض نشی، اینجا هم بردمت که فضای بازه و یه وقت ویروس نباشه توی محیط، بعدش کلی ضدعفونیت کردم، انشالله که به خیر بگذره.
|
شیرینی زندگی من، انقدر رشدت سریعه که من متعجب قدرت خدا موندم، باورم نمیشه پارسال یه دختر کوچولو موچولو که تازه یاد گرفته بود روزی 3-4 ساعت بیدار باشه، الان شده یه دخمل شیطونی که به زور در طول روز 1 ساعت میخوابه!
عاشق آهنگ صداتم، وقتی که میگی آبببَه و همینطور دااا دا
پیشی رو که میبینی دااااااااااد میزنی که اَببو! اول هاپو و اسب رو یاد گرفتی، حالا به همه حیوونا میگی اَبو! (اَب+هاپو!)
تلویزیون که توی خونه خاموش باشه هی میایی پیشش و میگی دیجی، یعنی تلویزیون رو روشن کنین!
خاله ها رو با آهنگ اسمشون صدا میکنی، به یکی میگی نانا، به یکی میگی اَیا.
عکس امیرسام رو نشون میدی و واسه خودت حرف میزنی(تکرار حرفای مادرجون!) که بیا پیشم باهام بازی کن، هی به سینت میزنی و خودت رو به عکس امیرسام نشون میدی! که بیا پیش من! بعدشم میگیم بوسش کن، سریع میپری عکسش رو بوس میکنی! کلا عکسا رو خوب بوس میکنی، از پشت تلفن هم خوب همه رو بوس میکنی، اونایی رو که خیلی دوست داری خودت هی بوسشون میکنی.
تا میگیم بابا داره میاد، میدوی دم در! اگه خونه مادرجون باشیم که میگی لباس تنم کنین، کیف و وسایلا رو هم میکشی دم در که بابا میاد بریم...
خدا نکنه جلوی چشم تو ما خواب باشیم! دوست نداری چشممون بسته باشه، هی میخوایی با دستای قشنگت چشمامون رو باز کنی...
جمعه برات یه پارچه چادری خریدم و مادرجون دوخت که شما خیلی خوشحال شدی که واسه خودت چادر داری
وقتی میخوام خاطراتت رو بنویسم همش یادم میره!! حالا بازم یادم اومد پ.ن میذارم.
پ.ن: اینو میخوام چند وقتیه بنویسم که هی یادم میره!!!: تازگی ها یاد گرفتی به عروسکات میمی میدی و با دهنت هم صدا در میاری که مثلا داره میمی میخوره! یا یه خوراکی که بهت میدیم میچسبونی به دهن عروسکت و بازم با دهنت صدا میدی که مثلا داره میخوره! اون روزی به گوجه سبز نعنایی رو میدادی به کواک کواک و تمام صورت عروسکت رو نعنایی کردی!خودت هم تند تند گوجه سبز نعنایی میخوردی!!
پ.ن: ۲-۳ هفته ای هست به هرچی میرسی میگی این چیه! حس میکنم بیشتر وقتا فقط برای جلب توجهه و بعضی وقتا جنبه سئوالی داره.
عسلی کلی برای خودت خانوم شدی و تقریبا هر یکی دو روزی یه کلمه جدید میگی،تقریبا اسم اکثر وسایلا و جاها رو یکی دو بار که گفتیم یاد گرفتی و اگه بخوایمشون برامون میاری، اما اینکه بخوای تلفظ کنی یه کمی برات سخته و مدام به دهنمون نگاه میکنی که کاملا متوجه بشی
به گوجه میگی اینجی یا ایجی. به من همینطوری که صدا میکنی ،میگی دادا، به مادر جون میگی دَدَ اما در مواقع بحرانی!(مواقعی که کمک میخوایی) منو همون مامان یا ماما صدا میکنی.
(پ.ن:) بعضی وقتا هم به من میگی : نِ یا نَ(اول اسمم رو میگی عزیزم)
(پ.ن:)همیشه موقع نماز خوندن من یا مادر جون میشینی سر سجاده و تسبیح رو میندازی دور گردنت و با مهر بازی میکنی و تا میبینی ما میاییم سجده سریع مهر رو میدی، ۲ ماهی هم هست که خودت میری سجده و کاملا عین ماها سجده میکنی و مهر رو بوس میکنی، ۱-۲ هفته هم هست که میگی چادر بنداز سرم که نماز بخونم. قبلا از روسری و چادر فرار میکردی و خیلی بدت میومد. کتاب دعای مادرجون رو هم برمیداری و میخونی و میگی اَمااااا
میری روی مبل میشینی و عروسکات رو میچینی(چند ماهه این کار رو میکنی) بعدش همه رو یکی یکی صدا میزنی که بیاییم پیشت بشینیم، جالبش اینه که خودت رو هی کنار میکشی که جا باز شه و ۳-۴ نفر رو توی مبل ۳ نفره که کلی هم عروسک روش چیدی جا بدی، البته میخوایی که همه بهت بچسبن!!
(پ.ن:)دیگه فقط بوس آبدار میکنی و بعدش کلی ذوق میکنی، حالا کمتر میشه که لپ قشنگت رو بدی که ببوسیمش! همش میخوایی ببوسی! تازگی هم انقدر قشنگ موهای من رو ناز میکنی که نگو،میری سراغ گل سرم و درش میاری و موهای پشت سرم رو که بلندتره ناز میکنی...
(پ.ن:) شدیدا وسواسی هستی و یه آشغال خیلی ریزه میزه رو هم که روی زمین ببینی سریع میبری میندازی آشغالی و خودت رو هم تشویق میکنی!
(پ.ن:)موقعی که خودت غذا میخوری من برات دست میزنم،اگه دست نزنم و فقط هورا بکشم خودت برای خودت دست میزنی...
چند تا عکس از هفته پیش میذارم که رفتیم بوستان گفتگو و اونجا غاز و اردک دیدی و خوشحال بودی. عکسای توی دوربین رو هم از تنبلی هنوز نریختم توی کامی برات مادر جان!
کیمیای خوابالو در بوستان...
بقیه عکسا و یه سری عکسای هنری توی ادامه مطلب
ادامه مطلب ...دیروز که روز خونه موندنم بود، مادر جون گولمون زد و بردمون خونه خاله جون(خاله من). بعدشم کیمیا از دم در که رفت تو شروع به شیطونی کرد...
یه پله بین هال و پذیرایی بود که کیمیای عسل یه بار که رفت اونجا من دویدم دنبالش که نخوره زمین، دیگه شده بود سوژه، عسل مامان هی میرفت اونجا، موقع رفتن هم اگه هواس من نبود یه طوری جلب توجه میکرد، یا میرفت دم پله وامیستاد و منتظر بود من بدوم دنبالش و خانوم خانوما غش غش بخنده... ای بلا...
خونه هم که رفتیم و ماجرا رو برای بابا تعریف کردم بازم غش غش میخندید!!!
فدات بشم صبحی که بلند شدی و شیر خوردی و لالا کردی کنار خودم خوابوندمت، اومدم بخوابم دیدم هی ازت صدا درمیاد! یه ذره نگاهت کردم دیدم با دهن بسته هی داری توی خواب میخندی... ای شیطونک نکنه خواب دیروز رو میدیدی؟!؟! خیلی ناااااااااااااااااااااازی
تازگی ها میخوایی بگی بیا و بده میگی بویو... (پ.ن: از وقتی امروز برگشتم خونه هی همه چی رو نشون میدی و میگی بیده بیه!یعنی بده!)
با دست هم اشاره میکنی که بیا پیشم...
روی زمین هم که نشسته باشی و بخوایی کسی پیشت بشینه، با دست روی زمین میزنی و اشاره میکنی که بشین... اینو از من یاد گرفتی فدات شم. کارهای ما رو که تقلید میکنی از خنده روده بر میشیم.
پریروز هم تا دیدی باباجون داره مسح سر میکشه واسه وضو و بعدش مسح پا، سریع شما هم مسح سر کشیدی و بعدش مسح پا...
به هیچ وجه کسی رو بوس نمیکنی!! در موارد نادر من و مادرجون یا خاله ها رو! فقط بوس میگیری!