کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

سفر عید ۸۹

از بعد عید وقتی که میخواستم فرشته کوچولو رو پیش مادرجونش بذارم یه چند ثانیه ای نق و نوق میکرد و میخواست منم پیشش باشم، اما دیروز خیلی کم و امروز نه تنها بی حوصلگی نکرد، بلکه کلی برام خندید و بوس هم کرد... بعدشم بای بای... 

 

عسلم ۱ هفته است میگه اَب(اسب). وقتی شمال بودیم و اسب دید همش میگفت بووووووووو(موقع گفتن وووووو لبهاش رو هم تکون میداد!! تقریبا مدل خود اسب) سوار اسب هم شد و اصلا نترسید، بعدشم با بابایی دوتایی سوار اسب شدن و حسابی اسب سواری کردن...   

 

ادامه مطلب ...

عکسایی از دردونه من

فرشته من اینجا توی تختت نشسته بودی و از توی کمد و دکور اسباب بازی ها رو انتخاب میکردی و یه کوچولو باهاشون بازی میکردی و مینداختی کنار... و بعدی رو میخواستی تا اینکه کلی اسباب بازی دورت جمع شد. به منم میخندیدی... هی هی...

 

Free Image Hosting At siteFree Image Hosting At siteFree Image Hosting At site Free Image Hosting At siteFree Image Hosting At site 

 

پریروز داشتم واسه خاله ماجرای قطره خوردنت رو تعریف میکردم، چون اذیت شده بودی موقع قطره خوردن،‌تا شروع کردم به گفتن، ‌شما هم شروع کردی به گریه! بعدش منم کانال رو عوض کردم و ماجرای حموم رفتن صبحت رو تعریف کردم،‌ که انقدر دم در حموم در زدی تا بابایی در رو باز کرد و شما رو هم برد حموم... شما هم شروع کردی به خندیدن! کلک یعنی میگی چیزای بد رو تعریف نکنین!! البته خیلی وقته ،‌ شاید چند ماهه این مدلی میکنی...

عکسای تولد و پایانی سال ۸۸ و عید ۸۹

 شیرینی من از وقتی که راه افتادی دیگه خیلی مستقل شدی و واقعا روی پای خودت واستادی! بنابراین منم وقت میکنم کمی به کارام برسم و خونه مرتب تری داشته باشیم و شدیدا از کنار تو بودن لذت ببرم... واقعا تازه دارم طعم در کنارت بودن رو حس میکنم ، اولش که کوچولو بودی همش به دنبال این بودم که چطوری برات مادری کنم، اما الان دنبال اینم که چطوری در کنار مادر بودن ازت لذت ببرم...  

 

از ۱۱ ماهگی کلی متحول شدی، طوری که واقعا حس میکنم تنها تفاوتت با من اینه که نمی تونی عین من صحبت کنی... کاملا همه چی رو میفهمی،‌ اسم هر چی رو که یک بار بگیم یاد بگیریم، هر کاری رو یکبار جلوی شما انجام بدیم یاد میگیری و سریع میری اون کار رو تکرار کنی، مثلا فیش های وی سی دی رو یه بار بابا زد به تلویزیون و شما یاد گرفتی و حالا مدام میخوایی این کار رو انجام بدی، جالبش اینه که هر کدوم رو توی جای خودش میخوایی بذاری ... 

عین بابایی میری یه پتو میاری و یه بالش و جلوی تلویزیون دراز میکشی و یه کنترل هم میگیری دستت!!‌ خونه مادرجون هم این کار رو میکنی و همه رو میخندونی 

وقتی مادر جون یه چیزی میده دستت و میگه برو بنداز آشغالی،‌ دقیقا میدونی کجاها آشغالدونی هست، مثلا اتاق خاله خواستی بری که درش بسته بود، برگشتی رفتی یه اتاق دیگه و آشغال رو انداختی توی سطل اون اتاق و اومدی... 

از دو هفته قبل تولدت شدیدا حس مالکیت بهت دست داده و خیلی کم پیش میاد اسباب بازی ها رو به قریبه ها بدی!!‌ اما به اونایی که دوستشون داری کمابیش اسباب بازی ها رو میدی... 

هاپو و نینی میگی ، هاپو رو که انقدر قشنگ میگی که خوردنی میشی... 

رقص های خوشگل با دست و کمر ، پا زدن و لای لای کردن رو هم توی عید یاد گرفتی اما همه رو با هم نمی تونی انجام بدی، هر کدوم رو تکی تکی انجام میدی... 

جورابات رو خیلی دوست داری و وقتی میخوام پات کنم،‌ پاهات رو به نوبت بالا میگیری... 

مامان و بابا رو هم هدف دار صدا میکنی... 

قبل عید یه ماشین برات خریدیم که سوارش میشی رو میخوایی جاو ببریش اولش چند تا روی زمین پا میزنی،‌ بعدش انگار اسب سوار شدی،‌ خودت رو بالا و پایین میپرونی که ماشینت بره جلو... انقدر من و بابایی به این کارت میخندیم که نگو... بعدش تو هم میخندی... 

 راستی خنده های الکی هم زیاد میکنی،‌ وقتی میبینی بقیه میخندن تو هم شروع میکنی خودت رو به خنده میزنی و بعضی وقتا دست میزاری روی دل کوچولوت و میخندی... 

اینم عکسای تولدت با تاخیر فراوان ... 

   

Free Image Hosting At siteFree Image Hosting At site

 

بقیه توی ادامه مطلب... 

 

ادامه مطلب ...

عکسای ۱ سالگی کیمیا در آتلیه

این عکس لباس تولدت که دامنش رو خودم درست کردم: 

اینم لباس عیدت، البته با کفش مشکی: