کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیا تو تخت خودش میخوابه...

شیرینی من 3 هفته ای هست که تو تخت خودت میخوابی، دو هفته منم همراهت تو اتاقت خوابیدم تا عادت کنی، 1 هفته است تنها میخوابی، این یه هفته رو بهتر از قبل خوابیدی و فقط 1 بار شب پاشدی واسه آب خوردن...

شیطونک مامان و بابا

ساعت ۵ صبح بابایی بیخوابی زده بود به سرش،‌پاشده میگه دخترم امشب آب نخوره، ۱۰ ثانیه بعد عسلم پاشدی و با همون لحن نازت که هر کی صدات رو بشنوه غش میکنه بلند گفتی آببه! نصفه شبی قند تو دل آدم آب میکنی...   

 

چند روزی میشه که به سراغ جایی که نباید بری، میری و یا کنار چیزی که نباید بهش دست بزنی میری و غش غش میخندی،‌یه عالمه صداهای ناز درمیاری،‌ که مثلا من چیزی بهت نگم و راحت بتونی کارت رو انجام بدی... 

 

سراغ کمد پوشکل میری و تو هر دستت چند تا پوشک میگیری و میایی پیش من و بازم میخندی...   

 

تو تخت میذارمت، میشینی یه ذره با اسباب بازی ها بازی میکنی، بعدش که میخوایی بیایی بیرون شروع میکنی اسباب بازی ها رو میندازی بیرون، البته یه بازی هم داریم که تو هی اسباب بازی ها رو میندازی بیرون که من دوباره بندازمشون تو و هی با هم اینطوری بازی کنیم و تو بخندی عسلم...    

 

اینم عکسایی که دیروز از شما گرفتم:

  

۱۱ ماهگی کیمیا

کیمیای من ۱۱ ماهت هم تموم شد ها،‌از دیروز رفتی تو ۱۲ ماهگی، دیگه ۶ تا دندون داری، راه میری و کاملا فهمیده شدی.  

فرشته من دیروز که جمعه بودیم و خونه بودیم کلی راه رفتی، از راه رفتن خسته که نمیشی هیچ،‌کلی هم ذوق زده میشی... 

 

داشتم با خاله تلفنی صحبت میکردم که اومدی و گوشی رو از دستم گرفتی که خودت صحبت کنی،‌دیگه هم بهم نمیدادی که خاله گفت تو نباید باید این گوشی صحبت کنی،‌بده مامانت، تو هم عین برق اونو دادی به من و خودت دستت رو گرفتی جلو گوشت و شروع کردی به حرف زدن... دلم غش کرد برات مامان جون... 

 

من و بابایی دیروز سرمون رو تکون میدادیم به چپ و راست و لالای لالایی میخوندیم که تو هم فورا شروع کردی همین کار رو انجام دادی... 

 

تا بابایی میره حموم تو هم پشت سرش میدویی و میگی آبببا(یعنی آب بازی) قربونت برم که عاشق حمومی... 

 

دیشب گیر داده بودی به بینی من،‌ هی با دستت میکندیش! بعدش هم با یه  گاز گنده میخواستی کلکش رو بکنی! اولش فکر کردم میخوایی بوسم کنی، آخه ۲-۳ روزه از هر کی خوشت بیاد لبات رو به حالت خنده میبری جلو و میچسبونی به لپش، اما دیدم رفتی رو بینیم و  گازش گرفتی!!!‌

ول کن ماجرا هم نبودی و همش میخواستی گازش بگیری...

از راه رفتن و بازی های جدید کیمیا ...

عسلم؛ پریروز که خونه موندیم، خاله دلش برات تنگ شده بود، تلفن که زد با شما صحبت کنه، زدی زیر گریه، از اون گریه های سوزناک،‌انگاری شما هم دلت برای خاله مریم تنگ شده بود گل من... 

 

عشق مامان؛ دیگه دوست نداری چهاردست و پا بری، همش میخوایی روی پات واستی و راه بری، انقدره قشنگ تاتی تاتی میکنی، عکس هم گرفتم که به زودی تو همین پست میذارم... 

 

زندگی من؛ دیگه کم کم با اسباب بازی هایی که اون هفته برات خریدم و برای ۱ سال به بالاست داری بازی میکنی، اولش یه کم باهاشون بازی کردی، بعدش گذاشتی کنار، انقدر ضد حال بود برام! اما از دیروز که دیدم باز رفتی طرفشون و حسابی باهاشون مشغول شدی شادم کردی!!! با اون حلقه های پلاستیکی هم بازی میکنی، و اونا رو توی میله پلاستیکیش میندازی... آی قربون دخملکم برم من... 

  

اینم اسباب بازی هایی که هفته پیش برات خریدم: 

nxk12ru2cok9ytee2g.jpg 17u3ynwm0uvm3or2q6sx.jpg

شیرینی من؛ خیلی دوستت دارم... کم کم داره یک سالت تموم میشه ها، باورم نمیشه!