کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

شیطونی کیمیا در مهمونی...

دیروز که روز خونه موندنم بود، مادر جون گولمون زد و بردمون خونه خاله جون(خاله من). بعدشم کیمیا از دم در که رفت تو شروع به شیطونی کرد... 

یه پله بین هال و پذیرایی بود که کیمیای عسل یه بار که رفت اونجا من دویدم دنبالش که نخوره زمین، دیگه شده بود سوژه، عسل مامان هی میرفت اونجا، موقع رفتن هم اگه هواس من نبود یه طوری جلب توجه میکرد، یا میرفت دم پله وامیستاد و منتظر بود من بدوم دنبالش و خانوم خانوما غش غش بخنده... ای بلا...  

خونه هم که رفتیم و ماجرا رو برای بابا تعریف کردم بازم غش غش میخندید!!! 

 فدات بشم صبحی که بلند شدی و شیر خوردی و لالا کردی کنار خودم خوابوندمت، اومدم بخوابم دیدم هی ازت صدا درمیاد! یه ذره نگاهت کردم دیدم با دهن بسته هی داری توی خواب میخندی... ای شیطونک نکنه خواب دیروز رو میدیدی؟!؟! خیلی ناااااااااااااااااااااازی 

 

تازگی ها میخوایی بگی بیا و  بده میگی بویو... (پ.ن: از وقتی امروز برگشتم خونه هی همه چی رو نشون میدی و میگی بیده بیه!یعنی بده!)

با دست هم اشاره میکنی که بیا پیشم...  

روی زمین هم که نشسته باشی و بخوایی کسی پیشت بشینه، با دست روی زمین میزنی و اشاره میکنی که بشین...  اینو از من یاد گرفتی فدات شم. کارهای ما رو که تقلید میکنی از خنده روده بر میشیم.  

پریروز هم تا دیدی باباجون داره مسح سر میکشه واسه وضو و بعدش مسح پا، سریع شما هم مسح سر کشیدی و بعدش مسح پا...

 به هیچ وجه کسی رو بوس نمیکنی!!‌ در موارد نادر من و مادرجون یا خاله ها رو! ‌فقط بوس میگیری! 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد