کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

عکسایی از دردونه من

فرشته من اینجا توی تختت نشسته بودی و از توی کمد و دکور اسباب بازی ها رو انتخاب میکردی و یه کوچولو باهاشون بازی میکردی و مینداختی کنار... و بعدی رو میخواستی تا اینکه کلی اسباب بازی دورت جمع شد. به منم میخندیدی... هی هی...

 

Free Image Hosting At siteFree Image Hosting At siteFree Image Hosting At site Free Image Hosting At siteFree Image Hosting At site 

 

پریروز داشتم واسه خاله ماجرای قطره خوردنت رو تعریف میکردم، چون اذیت شده بودی موقع قطره خوردن،‌تا شروع کردم به گفتن، ‌شما هم شروع کردی به گریه! بعدش منم کانال رو عوض کردم و ماجرای حموم رفتن صبحت رو تعریف کردم،‌ که انقدر دم در حموم در زدی تا بابایی در رو باز کرد و شما رو هم برد حموم... شما هم شروع کردی به خندیدن! کلک یعنی میگی چیزای بد رو تعریف نکنین!! البته خیلی وقته ،‌ شاید چند ماهه این مدلی میکنی...

نظرات 2 + ارسال نظر
خاله مریم یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

وای چه خنده دلبرانه ایبلا

نسرین مامان انیسا سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://anisayenazam.blogfa.com

قربون کیمیا عسلی بشم که اینقدر با هوشه . عزیزم همه چیزو متوجه می شه
خوب مامانش چرا چیزای بد پیش عزیز من تعریف می کنی خوب
بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد