فرشته من اینجا توی تختت نشسته بودی و از توی کمد و دکور اسباب بازی ها رو انتخاب میکردی و یه کوچولو باهاشون بازی میکردی و مینداختی کنار... و بعدی رو میخواستی تا اینکه کلی اسباب بازی دورت جمع شد. به منم میخندیدی... هی هی...
پریروز داشتم واسه خاله ماجرای قطره خوردنت رو تعریف میکردم، چون اذیت شده بودی موقع قطره خوردن،تا شروع کردم به گفتن، شما هم شروع کردی به گریه! بعدش منم کانال رو عوض کردم و ماجرای حموم رفتن صبحت رو تعریف کردم، که انقدر دم در حموم در زدی تا بابایی در رو باز کرد و شما رو هم برد حموم... شما هم شروع کردی به خندیدن! کلک یعنی میگی چیزای بد رو تعریف نکنین!! البته خیلی وقته ، شاید چند ماهه این مدلی میکنی...
قربون کیمیا عسلی بشم که اینقدر با هوشه . عزیزم همه چیزو متوجه می شه


خوب مامانش چرا چیزای بد پیش عزیز من تعریف می کنی خوب
بوس