کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

کیمیای زندگی...

خاطرات و زندگی روزمره

پیش از تولد...

عزیز دلم، اینجا رو گذاشتم تا خاطرات قبل از ایجاد این وبلاگ و خاطرات دوران بارداری رو برات بنویسم... 

 


1387/4/15 (هفته6 حاملگی)
هدیه خدا ...

فرشته کوچولو بالاخره اومدی؟ خیلی ناز داری ها؟! دنیا بیا، انقدر برات ناز بذارم تا بدونی کی نازش بیشتره!!  


 1387/4/25 (هفته7 حاملگی)

اولین دیدار... 

هفته دیگه سونو داریم بیبی کوچولو، همش میترسم نکنه نباشی!! ایشالله که هستی، بابایی لحظه شماری میکنه، هر روز صبح میگه یه روز هم گذشت، چند روز دیگه میاد بغلم!!! حالا کو تا اومدن تو ....هه هه هه

راستی از کمر درد وحشتناک دیروز خیلی ترسیده بودم ها!!
این هفته باید این شکلی باشی:


>هفته 10


 

1387/4/31 (هفته8 حاملگی) 

گوله سیاه!فسقلی چرا یه هفته از رشدت عقب تر بودی؟ چرا کوچولو موندی؟ اینهمه گشنگی به من تحمیل می کنی آخرش فسقلی موندی! حسابت رو میرسم... نامرد کلی دلم رو خوش کرده بودم که قلب قشنگت رو می بینم، ای شیطون.



البته خانوم دکتره گفت الان زوده که اومدی، ولی اصلا نمی تونستم دیگه خودم رو نگه دارم، یه کم خیالم راحت شد که هستی. حساب هفته ات رو کامل داشتم که خانومه خندید و گفت چه دقیق هم میدونه چند هفته اشه!!!(منم تو دلم گفتم پس چی فکر کردی! من ندونم کی بدونه؟)



چند تا خانوم اومده بودن آی یو آی، دلم انقدر لرزید که نگو، گفتم الان اگه تو نبودی، منم باید عین این طفلکی ها اینجا میچرخیدم و 1000 تا استرس و ... ، واسه اونا هم دعا کردم که زودی جواب بگیرن و الاف نشن، طفلکی یکیشون از کرمانشاه اومده بود.






بازم 2 هفته دیگه باید بریم سونو تا این دفه قلب قشنگت رو ببینم و صداش رو بشنوم، به امید روزای قشنگتر دیگه...

این هفته باید این شکلی باشی:


>هفته 10


 

1387/5/12 (هفته10 حاملگی)
شلوار بارداری

بیبی کوچولو پنجشنبه 10 مرداد که میشه پایان دومین ماهی که تو دل مامانی، رفتم با خاله زینب و بابایی خرید برای خودم و یه شلوار بارداری خریدم، که تو دل مامانی راحت باشی. زیاد دلم بزرگ نشده، فقط احساس میکردم تحت فشار باشی!! واسه همین خریدمش.

دوشنبه 14 مرداد هم دوباره میریم بیمارستان صارم که سونو بشیم، بلکه روی ماهت رو ببینیم، سری پیش یه گوله سیاه بودی!! این دفه فکر کنم یه گوله نمک باشی، :دی
فسقلی خوب رشد کنی ها!! که دوشنبه من و بابایی و خاله ها و مادر جون و همه ذوق زده بشن، خب؟  


 

1387/5/14 (هفته10 حاملگی) 

توهم!!مریم میگه اصلا تو توهم زدی که بارداری چه برسه به این حرفا، همش حس میکنم همون جایی که تو هستی عین این آکواریوم حباب میره بالا!! غل غل میکنه، از دیروز عصر این حس رو دارم، یکی دوبار هم دستم رو گذاشتم روش همین رو حس کردم، از الان که واسه حس کردن تکون تو خیلی زوده، تازه میگن بارداری اول هفته های 17-18 میفهمن، من تازه هفته 10 هستم، اون سری هم که دکی گفت 1 هفته تو کوچیکتری!!بمیرم برات، این دفه جبران کنی ها!! Image and video hosting by TinyPic 


 

1387/5/15 (هفته10 حاملگی) 

جله جونور!!! سوسک کوچولو!!دیروز تو سونو دیدمت ناقلا!! دکتر صارم بابایی رو هم صدا کرد اومد تو، بابایی جلو اونهمه خانوما خیلی با شخصیت واستاده بود و آخراش دیگه نتونست خودش رو نگه داره و خندید!! منم هی میخندیدم، تو هم میپریدی بالا و پایین، خیالم راحت شد، قلبت همچین قشنگ عین قلب گنجیشک میزد که ذوق زده شده بودیم.

یه عکس از نوار قلبت و روی ماهت دکتر صارم بهمون داد که فردا میزارمش اینجا، الان خاله زینب داره نگاه میکنه و من برات مینویسم. دقیقا دیروز 9 هفته و 2 روزت بود، اول دکتر گفت 9 هفته ات شده و من گفتم 2 روز عقبه بعدش بازم نگاه کرد و گفت نه همون 9 هفته و 2 روزه، بعدش بابایی گفت یه ذره دیگه واستیم باید دست پر برگردیم.Image and video hosting by TinyPic  


 

1387/5/16 (هفته10 حاملگی) 

عکسای عزیز دردونه ماماناین عکس زیبای تو که دل منو میبره، بزرگ شدی نخندی بهم ها!!
Image and video hosting by TinyPic

اینم نوار قلب بچم!!
Image and video hosting by TinyPic
تو این سایتا میگن تو باید این شکلی باشی:

>هفته 10


این هفته کشتم خودم رو از بس نوشتم!! ببین چه مامان فعالی هستم من!  


 

1387/5/16 (هفته10 حاملگی) 

اولین سفر...راستی فسقلی فردا قراره بریم زیبا کنار !! اولین مسافرتمونه مامی جون، خوش بگذره به هممون(3 تا شدیم دیگه) با دوست بابا میریم، ایشالله اونا هم به زودی نینی دار بشن.


 

1387/5/20 (هفته11 حاملگی) 

مسافرت خیلی خوش گذشت...سلام فسقلی، تو هم لذت بردی؟ عجب مسافرت زیبایی بود، واقعا زیباکنار بود ها! قرار شد دفه بعد با تو و مادر جون و پدر جون و خاله ها بریم، شایدم خاله مریم بپره!! کی میدونه چی میشه،

ولی عجب دریایی، عجب محوطه زیبایی و عجب هوایی بود ها، تا میتونستم از اونجا لذت بردم، آهان راستی، تاب بازی هم کردیم، این بابا مهدی هم پدر ما رو در آورده ها!! تا تکون میخوردیم میگفت خسته نشی!! دههه، خیلی ندید بدیده!! نه؟

اولین مسافرت دو و نیم نفره بود که خیلی هم عالی و قشنگ بود...

یه ماچ آبدار از طرف مامانی... بووووووووووس


 

1387/5/21 (هفته11 حاملگی) 

دل درد دیروزبعد از اون سوسکی که دیشب پرید رو دستم همچین ترسیده بودم که نکنه تو چیزیت بشه، دیروز هم همش دلم درد میکرد که داشتم سکته میزدم، آخرش فهمیدم سردی کردم و با نبات داغ مامانی خوب شدم. تا حالا واسه سردی دل درد نشده بودم، فسقلی ببین چه بلاها سر من میاری!! دیگه انگار خودم نیستم و من از تو بچه ترم، چه تیتیش شدم، با دو تا زغال اخته و رب انار و لواشک و خیار سردی کردم!!

فسقلی این عکس سونوی اولیه تو رو میبینم از خنده روده بر میشم، چه شکلی شدی آخه مامانی، خودت هم ببینی میخندی.


1387/5/26 (هفته12 حاملگی) 

عروسیهفته پیش 22 مرداد عروسی نفیسه دختر مجید دایی بود که رفتیم قزوین، اونجا دیگه لو رفتیم که دوتا شدیم،

گل من الان دیگه کامل باید این شکلی شده باشی :

>هفته 11



که این هفته وارد هفته 12 میشیم و خوشگلتر میشی، الان هم دارم واسه همین ریخت و قیافه ات کلی ذوق میکنم، هفته 11 3.8 سانت باید باشی و تقریبا 8 گرم، تو نینی سایت نوشته اندازه انجیری!!


 

1387/5/26 (هفته12 حاملگی) 

این هفته اندازه لیمو ترش میشی!! وااااای 5 سانت و 15 گرم، عجب چاقالو میشی یه هفته ای مادر!! :

>هفته 12





کی میدونه اون تو داری چی کار میکنی، یه وقتا میخوام قورتت بدم!!! خب قورتت بدم بازم میری اون تو دیگه!! ----سانسور-----

راستی مامانینا رفتن مشهد و دیروز پریروز که تعطیلی بود و خونه بودیم کلافه شدیم. شبا از بس زیادی خوابیده بودیم بیدار میشدیم!!


 1387/5/29 (هفته12 حاملگی) 

بابایی رو ترسوندیم!!فنچ کوچولو دیروز صبح آزمایش خون دادم واسه تست سندروم داون و مشکلات ژنتیکی جنینی، بعدش همچین ضعف کردم که تا ساعت 6 بیشتر دووم نیاوردم و بعدش بالا آوردم و حالم هی بد شد، زنگ زدم مامان و بابا اومدن من رو بردن سرم زدن بهم، فشارم خوب بود، قندم افتاده بود پایین!! خلاصه موقع درومدن بابایی زنگ و زد و گفتم حالم بده و دارم میرم دکتر، عین برق خودش رو رسوند، ما رسیدیم دکتر، هنوز سرم نزده ، اونم اومد، هی منو میدید میخندید، فکر کنم این خنده ها یه چیز دیگه بود، دیده بود من سالمم و میخندم و گریه مریه خبری نیست، طفلکی خوشحال شد، بیچاره بابایی ترسیده بود و فکر کرده بود تو پریدی و رفتی!! بعدش هی میومد از پشت پرده اتاق سرم دلبری میکرد!!


راستی بعدش دیدی بابایی چی میگفت!! میگفت من این فسقل رو دوست دارم و بخاطرش از همه چی گذشتم!!!! حالا من ازش میپرسم مگه از چی گذشتی؟!؟!


فسقلی دیگه منو اینجوری نخوابونی رو تخت!! یه خط طلبت شد ها!!


 1387/6/2 (هفته13 حاملگی)

اولین خواب نوزاد...

دیشب برای اولین بار خواب نینی دیدم، خواب دیدم یه دخمل خوشگل و سفید که عین مامان بزرگ بود رو داشتم شیر میدادم و همش میگفتم من تاحالا به این بچه نه شیر دادم و نه جاش رو عوض کردم!!

امروز رفتیم توی هفته 13. به سلامتی ایشالله. دست دست....


 1387/6/6 (هفته13 حاملگی)

دومین سونوی عزیز مامان...دیروز دکتر میخواست طول سرویکس اندازه بگیره که گفتم جنین رو هم نشون بده، گفت بیا اینم کوچولوی تو، بعدش منم روی ماه تو رو دیدم، مامانی کلی خوشگل شده بودی ها!! دست دست دو تا پا، چوب چوب یه گردن، اینم یه گردی تن، چشم چشم ... وایییییی دست و پاهات و قلب و سرت رو دیدم، چشمت رو هم نشون داد که من تشخیص ندادم، همش میپریدی بالا و پایین و اینور اونور میرفتی، خانوم دکتر گفت چه نینی شیطونی، چه خبره!! میخندید اونم، گفت چه پاهای کشیده ای داره!!! وااااااااااااااای من قربون پاهای کشیده تو!! آخه همش چقدره اون پاهات که کشیده هم باشه!!! ایشششش، بابات که کلی اونجا داد و قال راه انداخت و آبروریزی کرد!! که چرا اینهمه معطل شدیم!! واااااااااای من انقدر خجالت کشیدم که نگو!!! خلاصه بعد 4-5 ساعت معطلی تو رو دیدم و خیلی خوشحال شدم، امیدوارم تو هم همیشه با دیدن مامان و بابات همینقدر شاد بشی فرزندم. دوستت دارم، بینهایتFree Smiley Courtesy of www.millan.net


 1387/6/6 (هفته13 حاملگی)

هفته 13تو نینی سایت نوشته:"اکنون کودک شما از فرق سر تا انتهای بدن، حدود 7.5 سانتی متر یعنی به اندازه یک میگوی بزرگ! طول دارد و حدود 30 گرم است. " میگو کوچولو سلااااااااام
:

>هفته 13







راستی دیگه از بوها به اندازه قبل بدم نمی آد و خیلی بهتر شدم، راحت میتونم پخت و پز کنم


 1387/6/17 (هفته15 حاملگی)

 سلام گلدونه مادر...هفته پیش زیاد حال و حوصله نداشتم، یه ذره ازم خون میگیرن کن فیکون میشم، یکشنبه پیش آزمایش FMF داشتم و خون دادم و سونویNT بود که تو گل گلی رو دیدم، خانوم دکتره گفت احتمالا دخملی، بعضی ها هم میگن تو دخملی، نمی دونم والله، زود معلوم شه تو چی هستی بتونم صدات کن، اینجوری چی بگم، بگم فرزندم!!! عزیزم، قربونت برم. چی بگم آخه! یه ذره دلم رو بزرگ کردی تو، بابایی کلی ذوق میکنه، خاله مریم میمی هام رو میبینه و میگه آذوقه اش تامینه!!

وای گلم، تو سونو چه خمیازه هایی میکشیدی، خانوم دکتره گفت این بچه از اوناست که یه محله رو سر کار بذاره، گفتم همینطور هم هست، دو سال خواستیمش نیومد، یه ماه نخواستیمش اومد!! نه که نخوایمت ها، من میخواستم درس بخونم، تو فعلا نیایی، بعدشم دوست نداشتم اسفند دنیا بیایی، که انگار تو کله خراب تر از این حرفایی، الان عکس سونوت رو اسکن کنم بذارم اینجا برات بمونه مادر!


این هفته وارد هفته 15 شدیم، این هفته تو سایت ببین برات چی نوشته: "اکنون طول بدن کودک شما از فرق سر تا پا حدود 10 سانتی متر، و وزن او در حدود 80 گرم است"


:

>هفته 15


 1387/6/23 (هفته16 حاملگی)

اولین تکون خوردنای فرزند عزیزم...فسقلی زودتر از من بلند میشی واسه نماز؟ میخوام نماز بخونم وول وول میزنی چرا؟ دیروز نماز صبح و ظهر تا پاشدم رکعت اول رو شروع کردم یه وول وول هایی خوردی!! مادر حواسم رو سر نماز پرت نکن! دههههه
بعدش واسه نماز شب که میخواستم پاشم قبل از من تو پا شدی و یه 10-12 دقیقه کله ملق زدی و نمازت رو خوندی!! بعدش من همینجوری دراز کشیدم که این لذت قشنگ رو از دست ندم، بابایی هم که ذوق مرگ شد فهمید تو داری تکون میخوری، سرش رو میذاره رو دل من و با تو هی حرف میزنه و بوست میکنه.Free Smiley Courtesy of www.millan.net

راستی امروز شروع هفته 16 هستش ها!! داری بزرگ و بزرگتر میشی گلم، من و بابایی هنوز فکر میکنیم خوابیم!!


 1387/6/29 (هفته17 حاملگی)

خاطره ای از بابایی
امروز پایان هفته 16 است مامانی، بابایی میخواد برات خاطره بنویسه، الانم یه بشقاب لیمو شیرین برام آورده!! از صبح هی انار و گلابی و چیز میز میده دستم میگه بخور بچم خوشگل بشه، مادر ابرومون رو حفظ کن و خوشگل بشو ها!!

خاطره بابایی واسه بچه گلش:


باباجونت امروز صبح خواب تو رو دیده بود، صبح هم هوس تو رو کرده بود و میگفت بچمون چجوری میاد صبح منو از رو تخت بیدار میکنه، فسفس میکنه هی؟ خخ خخخ میکنه؟


لحظه شماری میکنم واسه دنیا اومدنت.


 1387/7/3 (هفته17 حاملگی)

 تکون خوردنای گل من...
شاخه نباتم این هفته از پنجشنبه شروع کردی به تکون خوردن، هی وول میخوری هر روز ، دیگه شمارشش از دستم خارجه!! بابایی هر روز میپرسه بچم تکون خورده امروز، ورجه وورجه کرده یا نه! بعدشم تازگی بابایی هی میزنه رو شکم من!! مثلا میزنه به تو! که پاشو شیطونی کن!! میخواد زودتر تو رو حس کنه، خیلی خوشحاله، تاحالا میگفت دخمل میخوام، حالا یه روز دخمل میخواد یه روز پسر!! 14 مهر وقت سونو داریم، اگه هفته دیگه که 8 مهر باشه دکترت نگه چی هستی، 14 مهر میریم بیمارستان مهر تا بفهمیم توی وروجک چی هستی، من که میخورمت.
این هفته 2 هفته میشه پاشنه درد گرفتم!! یکشنبه هم که پادرد گرفته بودم بابا خلیل ناراحت میشه یه جاییم درد میگیره، هی میاد میگه مراقب خودت باش!! ههه ههه ، منم خودم رو برای بابایی خودم لوس میکنم دیگه! چی فکر کردی!؟

این هفته وارد هفته 17 شدیم، این هفته تو سایت ببین برات چی نوشته: "وزن کودک شما حدود 155 گرم و اندازه او حدود 12.7 سانتی متر است؛ تقریبا به اندازه یک پیاز بزرگ. "


:

>هفته17


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد