بدلیل کاستی هایی در بلاگ اسکای، از قبیل عدم امکان گذاشتن پست خصوصی برای بعضی مواقع و عدم امکان ویرایش تاریخ ارسال پست، مهاجرت کردیم اینجا...
این جا رو میذارم واسه آپلود عکس رایگان و یه سری کارای دیگه...
وبلاگ جدیدت رو با همین نام فعلی در بلاگفا ساختم.
کیمیا جونم، تازگی ها شیکمو شدی!
من دیگه میترسم از بس بهت غذا میدم، هی میگم نکنه معده ات بزرگ بشه و خیلی توپولی بشی! یه وقت دلت نترکه!!
مثلا دیروز (ماشالله بگم چشم نخوری!) علاوه بر نهار و دو تا پیاله پر سوپی که بعد نهار و عصرونه میل فرمودین، بابایی ساعت ۷ برات یه بلال مشتی سرخ کرد(ژنتیکی به خانواده پدریت رفتی که کشته مرده بلال هستن) اونو که خوردی
مادر جون گفت دیگه شام بهش نده!!
اما من گفتم یه وقت گشنه ات میشه، ماکارونی صدفی با گوشت برات پختم که با کمال میل اندازه همیشه شام هم میل نمودی!!
هی روزگار... یه زمانی چقدر غصه میخوردم که هیچی نمیخوردی!!!! و از غصه میخواستم گریه کنم! روزایی که یه پیاله تا شب غذا میخوردی روی ابرها بودم، خیلی دور هم نیست ها،همین ۲-۳ ماه پیش ها...
تازگی ها :
همیشه دوست داری خودت راه بری و از کالسکه خوشت نمی آد! این سری برات کیدز کار گرفتم که خیلی برات جالب بود و نیم ساعت بهش اکتفا کردی!!
جمعه برای بار سوم رفتیم بهار و بالاخره برات صندلی ماشین گرفتیم! آخه ۲ بار هم رفته بودیم مغازه نینی ما و که صندلی ماکسی رنگ مشکی نداشت.خدا رو شکر، برعکس کریر که اصلا توی ماشین توش نمی نشستی، از این خوشت اومده و توش که میشینی دست میزنی و میخندی و میرقصی و با همه بای بای میکنی و بوس میفرستی!!!!
کیمیای نازم، دیروز دخترعمه من خونه مون مهمون بود که یه دخمل ۴ ساله داشت، و شما گل نازم میخواستی عروسک کچل اونو از دستش بگیری، اما اون نمی داد!
و شما اولش (شرمنده!) کولی بازی درمیاوردی و گریه میکردی! دیدی نمیده!
بعدش هی غر غر کردی و نق زدی، دیدی نمیده!
بعدش یه لحظه مامانش بهت داد اما اون نینی داشت گریه میکرد و عروسکش رو میخواست!
آخرش نینی عروسک خودش رو گرفت، و تو برای اینکه با نینی دوست شی رفتی از اتاقت کیف کوله ات رو آوردی و یکی از چند تا عروسک ریزه میزه ای که توی اونه و خیلی دوستشون داری رو دادی به نینی که باهات دوست شه و عروسکش رو بهت بده، اما.....
اون نینی عروسکت رو پرت کرد زمین و دل عسل من رو شکست....
چه شکستنی... از ته دل شروع کردی به گریه....
از این کارت خیلی خوشم اومد و واقعا خوشحال شدم که فکر کردی و فکرت رو پیاده کردی. اینکه چطور میتونی به هدفت برسی... اما هنوزم توی دلم انقدر از اون لحظه که جلوی چشمت عروسکت به طرفی پرتاب شد ناراحتم که نگو.... ولی عزیزم همیشه که نمیشه توی ناز و روی پر قو باشی، یه کمی هم از این مدل رفتارهای ناگوار ببینی بد نیست برات!!! بلکه یه کمی از لوس بودن دربیایی...
فرشته کوچولوی من، امروز بابایی داره میاد و واسه تو یه عالمه سوغاتی خریده!
پ.ن: باورم نمیشد وقتی بابا رو دیدی نشناختی و ازش خجالت کشیدی و دویدی پشتم قایم شدی!!! البته ۵-۶ دقیقه بعد انگار یادت افتاد که باباته!!!
دیروز بابایی رو راهی سفر ۹ روزه سنگاپور کردیم و خودمون تلپ شدیم خونه مادرجون!
خاله ها هم از بس باهات بازی کردن که انگار تو رو خیلی وقته ندیدن، دیگه آخر شب از خستگی ولو شدی...
قبلش هم که کلی آب بازی توی حیات و بعدش آب بازی توی حموم کرده بودی، حسابی خسته شدی ملوسکم...
پ.ن: امروز تازه سه شنبه است و هم من و هم تو حسابی دلتنگ بابایی